، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

پرنسس سوفیا

9(تودیگه بی قرارِاومدن بودی کوچولو)

فرشته کوچولوی نازنینم       دختر نازنینم خیلی فکر می کردم به این که شبیهِ کدوممون می شی؟ و صورتت ِ ماهت چه شکلیه ؟؟          این ماهِ آخر خیلی شیطون و شکمو شده بودی  تا مامان چیزی می خوردم  تو هم زودی بالا پایین می پریدی و هام هام می کردی  تو شکم مامانی دیگه بی طاقت بودی           خانم دکتر بعد آخرین معاینه گفت تقریباً 10 روز دیگه میای پیشمون  ومن 6 ماه مرخصیِ زایمان گرفتم  ولی مثل اینکه محاسبات اشتباه در اومد...
23 مرداد 1393

8(دخترنازم همه چیز آماده شده برای اومدنت)

فرشته کوچولوی نازنینم     دیگه لحظه شماری می کردم واسه دیدنت    ماه هشتم بودم و وزنم زیاد شده بود  که مادرجون تونست بیاد پیشم   با کلی سوغاتی و خوراکی   و بهم حسابی می رسید    با بابایی و مادرجون رفتیم برات خرید کنیم  کلی چیزای خوشگل برات خریدم ناز گلم لوازم بهداشتی ، شامپو ، پماد و کرم و پوشک و لوسیون و......... سرویس خواب و تخت نوزاد چند دست کامل لباسای کوچو لو ی صورتیِ ناز لوازم حموم .....     خلاصه برای اومدنت حسابی همه چیز و آماده کردیم  با...
23 مرداد 1393

7(خدا جون همیشه با ماست دخترم)

فرشته کوچولوی نازنینم     دیگه روز به روز رشد می کردی و سنگین تر می شدی وهمین طور شیطون تر    ومن هم بی تاب و بی قرار تر  ودر محیط کار ساعتها نشستن برام خیلی سخت شده بود      تنها فکرِ در آغوش گرفتن دختر نازم آرومم می کرد و بهم نیرو می داد     کار بانک و کارای خونه و اون شرایطِ من تنها تو غربت ...... نمی دونم چه نیرویی در وجودم بود !!  به جز خدای مهربون که همیشه  مراقب ِ من و تو بود فرشتۀ من       خدا جون   بزرگی و عظمتت رو می ستایم  و سپاس   ...
23 مرداد 1393

6(فرشته کوچولومون یه دخترنازه)

فرشته کوچولوی نازنینم     ماه ششم که رفتم برای سونو گرافی ....... فهمیدم که دختری     خانم دکتر لطف کرد و تمام بدن کوچولوت رو از مانیتور بهم نشون داد  دست و پاهای کوچولو  و یه صورت ناز و نخودی که به سمت بالا نگاه می کرد    اولین بار بود که انقدر واضح می دیدمت  وقتی رفتم خونه همش جلوی چشمام بودی  و بعد 6 ماه ،  یه آرامش ِ شیرین و ناب  شکلِ یه لبخند شوق رو لبام نشست   وارتباطم باهات عمیق وعمیق تر می شد..........         &nb...
21 مرداد 1393

5 ( در وجودم رشد می کردی )

فرشته کوچولوی نازنینم    روزها می گذشت و تو در وجودم رشد می کردی .....   هر هفته برای چکاپ می رفتم پیشه دکتر بنا خجسته ، و سونو گرافی و  معاینات ......    وسر کار یکم اذیت می شدم چون دیگه پنج ماه می گذشت و  سنگین شده بودم  دلم می خواست بیشتر استراحت می کردم       اما...........   .   ...
21 مرداد 1393

4 (به تو فکرمی کنم ....)

فرشته کوچولوی نازنینم    روزها میگذشت و تو در وجودم رشد می کردی، از وجودم تغذیه می کردی . و اضطراب و بی تابییه من بیشتر و بیشتر می شد.  از سر کار میومدم خونه و کمی استراحت می کردم و همش به تو فکرمی کردم ..........   ...
21 مرداد 1393

3( وقتی در وجودم زندگی می کردی)

فرشته کوچولوی نازنینم    در وجودم حسّت می کردم و یه حسی بهم می گفت که کوچولوت دختره.   با بابا جون رفتیم نمایشگاه کتاب و 9 جلد کتاب خریدم از ماه اول بارداری تا ماه نهم . و شروع کردم به مطالعشون که خیلی کمکم کرد . و هر ماه یک جلدش مدام دستم بود.     ...
21 مرداد 1393

2 ( خبره اومدنه یه فرشتۀ کوچولو )

فرشته کوچولوی نازنینم    از لحظه ای که فهمیدم در وجودم داری نفس میکشی،  یک بُعد دیگه از وجودم رو حس کردم  (مامان)      تمام دغدغم این شد که برای مراقبت از تو که هنوز.... خیلی خیلی کوچولو بودی باید چی کار کنم  ؟؟؟        روزها می رفتم بانک، چون مرکزی بود ومن دفتر مدیرعامل بودم ، ساعت کاریمون تا2 ظهر بود . وقتی میومدم خونه حسابی خسته بودم   ولی مگه فکرم و حواسم یک لحظه بی تو می گذشت !!!  کوچولوی نازم؟؟؟   تو بندر کسی رو نداشتم ، مامان و بابام وق...
21 مرداد 1393

1( یه اتفاق جدید تو زندگی مامان بابا )

 فرشته کوچولوی نازنینم    من و بابایی چند سال از ازدواجمون می گذشت    به خاطر کار بابا جون که مهندس عمرانه ،  تو شهر بندر عباس زندگی  میکردیم . مامان و بابا هردو شاغل بودیم. بابایی تو یه شرکت مهندسی  و مامانی بانک مشغول کار بودم.   تا اینکه ، یه روزی از روزا که می گذشت ......... خدا جون یه فرشتۀ کوچولو از آسمونا برای ما فرستاد   وقتی متوجه شدم یه " نی نی " در وجودم داره نفس می کشه ! باورم نمیشد  و یه حس جدید که هیچ وقت تجربش نکرده بودم   ...
20 مرداد 1393
1